بسم الله الرحمن الرحیم
این وبلاگ پیرامون دومین امام شیعه و سبط اکبر امام حسن مجتبی (علیهالسلام) میباشد. امام حسن (علیهالسلام) در نیمه ماه رمضان سال سوم هجری دیده به جهان گشود .
ابن بابویه از امام سجاد (علیهالسلام) روایت میکند که چون امام حسن (علیهالسلام) تولد یافت مادر گرامیش رو به همسر خویش امیرالمومنین (علیهالسلام) نمود و گفت نوزادمان را نامی بنه. علی (علیهالسلام) پاسخ دادند: من از رسول خدا (صلی ا..علیه) در نام گذاری پیشی نمیگیرم، کودک را نزد حضرت رسول (صلی ا.. علیه) آوردند او نیز فرمود: من هم از پروردگار خود پیشی نخواهم گرفت، جبریل فرود آمد، نخست تبریک و تهنیت گفت و سپس اضافه کرد: چون علی (علیهالسلام) نسبت به شخص شما همانند هارون برای موسی است، کودک را به نام پسرهارون نام گذار و از آنجائی که ترجمه شبّر به عربی حسن میباشد حضرت نام کودک را حسن نهادند.
سیمای مبارک
رنگ چهره مبارک حضرت سرخ و سفید، چشمانش گشاده، محاسن انبوه، قامتی بلند و چهار شانه، سیاه چشم، زیبا چهره، بدنی لطیف، و موهایی مُجعد داشتند و بسیار شبیه به رسول خدا (صلی ا..علیه) بودند تا جائیکه مجموع این زیبایی ها حضرتش را مجسمة حُسن و مظهر کامل جمال الهی نموده بود و گاهِ جلوسِ حضرت، مردم از جذبة این حسن میخ کوب میگشتند و گویا جز تماشای سیمای دلربای حسن (علیهالسلام) کار دیگری ندارند و راه بجایی نمیبرند.
محبوب دل رسول خدا (صلی ا..علیه)
رسول خدا (صلی ا..علیه) این پدر بزرگ مهربان چنان حسن (علیهالسلام) را دوست میداشت که او را بر شانه مینهاد و میگفت: من حسن (علیهالسلام) را دوست میدارم تو نیز او را دوست بدار. و به مردم فرمود: هر که مرا دوست دارد باید این (کودک که بر دوش من است) را دوست بدارد.
این محبت به حدّی بود که در روایتی آمده است حضرت رسول (صلی ا..علیه) آب دهان حسنین (علیهما السلام) را چنان میمکید که کسی خرما را میمکد و در روایتی دیگر آمده است وقتی رسول خدا (صلی ا..علیه) در حال سجده بودند حسن (علیهالسلام) میآمد به پشت حضرت سوار میشد و حضرت با رفق و مهربانی از دوش خود میگرفت، بعضی مردم به حضرت عرض کردند: ای رسول خدا شما نسبت به این کودک به گونهای مهربانی مینمائید که با هیچ کس چنین نمیکنید حضرت فرمود: «این کودک ریحانة من است و این فرزند آقا و بزرگوار است و اُمید آن است که خداوند به برکت او میان مسلمین صلح برقرار کند.
دلدادگی حضرت به دو نوة خود حسن و حسین (علیهما السلام) از این اندازهها نیز فزونتر بود تا جائیکه روزی حضرت برفراز منبر بودند ناگاه صدای گریه حسنین (علیهما السلام) را شنیدند، بی تابانه از منبر فرود آمده و رفتند آن دو را ساکت نموده و برگشتند و به مردم فرمودند: از صدای گریه آنان چنان بی تاب شدم که گویا عقل از من برطرف شد.
عظمت حسنین (علیهما السلام) نزد رسول خدا تا حدّی بود که آنان را با اینکه خردسال بودند به عنوان شاهد در عهدنامهها گواه میگرفت و در روز مباهله نیز آنان را همراه خویش برد.
علم و آگاهی
بطور کلی تمام امامان معصوم دارای علم و آگاهی بطور مطلق هستند زیرا که قلوب آنها ظرف علم خداوند است ولی در این خصوص امام حسن (علیهالسلام) ویژگی خاصی دارد زیرا قسمتی از آگاهی ها به صورت وحی و قسمتی به عنوان علم است و در خصوص علم، حضرت معدن آن میباشد، در روایتی آمده است الحسن معدن العلم الله و الحسین خازن وحی الله «حسن (علیهالسلام) معدن علم خدا و حسین (علیهالسلام) خزانة وحی الهی میباشد.»
داستان
پیامبر الهی با تنی چند از یاران خود در سایه نشسته بودند ناگهان عربی بیابان نشین از راه رسید وبه آنان گفت: بگوئید محمد کدام یک از شماست. پیامبر گفت من هستم، عرب با بداخلاقی گفت: دروغ میگوئی گه پیامبر هستی اگر راست میگوئی دلیلی بیاور تا ثابت شود پیامبر خدا هستی، پیامبر به امام حسن (علیهالسلام) فرمود: برخیز برایش سخنرانی کن و با او بحث نما. عرب با خنده مسخره آمیز گفت: این پسرک با من بحث کند، این نمیتواند با من حرف بزند چه رسد که مرا محکوم نماید. پیامبر گفت: وقتی از او بپرسی، خواهی فهمید چقدر آگاهی دارد. امام حسن (علیهالسلام) به او گفت: آرام باش، حوصله کن و گوش فرا بده. بعد ابتداء شعری خواند و او را نصیحت نمود باز عرب با حالتی مسخره آمیز گفت: این کودک میخواهد مرا نصیحت کند.
امام حسن (علیهالسلام) لحظه ای سکوت کرد و بعد آنچه را مرد عرب در نهان خانه دل داشت آشکار ساخت، فرمود: شما بت پرستان قبیله خود را جمع کردید، نشستید، به پیامبر جسارت کردید و پیش خود گفتید پیامبر پسری ندارد، عرب ها هم با او دشمن هستند و اگر کشته شود کسی نیست که از او خونخواهی نماید و تو پیش خود گمان کردی اگر پیامبر را بکشی قبیله ات به پاس این کار خرج زندگی تو و زن و بچه هایت را خواهند داد، با این فکر شمشیر برداشتی و راهی شدی، در راه که میآمدی در بیابان طوفان شدیدی وزید تو از ترس شب را در بیابان با وحشت گذراندی و صبح به راه خود ادامه دادی.
پیرمرد با تعجب به امام حسن (علیهالسلام) نگریست و گفت: گویا در طول سفر همراه من بوده ای مثل اینکه عِلمِ غیب داری و از پنهان مردم آگاهی!
پیرمرد به اشتباه خود پی برد و گفت: اسلام را برایم شرح بده؟
امام حسن (علیهالسلام) فرمود: اسلام آن است که بگویی خدا یکی است و مانندی ندارد و محمد (صلی ا..علیه) بنده و فرستاده اوست، پیرمرد صورت امام حسن (علیهالسلام) را بوسید، شهادتین گفت و مسلمان شد.
زهد و عبادت
امام حسن (علیهالسلام) عابدترین و پارساترین فرد در زمان خود بود، وقتی از مرگ، قبر، رستاخیز و گذشتن از صراط یاد میکرد به گریه میافتاد و اگر حرفی از عرض اعمال به پیشگاه الهی مطرح میشد صیحه میکشید و از هوش میرفت، هنگام نماز بند بند اندامش میلرزید، هنگام گرفتن وضو رخسارش زرد میگشت زیرا با عرفان کامل میدانست میخواهد در محضر چه کسی به بندگی بایستد و چه کسی را مورد خطاب قرار دهد که ایاک… هنگام ورود به مسجد میگفت: الهی ضیفک ببابک یا محسن قد اتاک المسیء … به درگاهت به میهمانی آمده ام ای نیکوکار تبهکاری به نزدت آمده… و هرکس او را ملاقات میکرد میدید که حضرت مشغول ذکر است. 25 بار پیاده به خانه خدا رفت و دو یا سه بار دارایی خود را تنصیف نمود نیمی برای خود و نیمی را در راه خدا به مستمندان داد.
بردباری، درگذشتن و بخشش
چون امام حسن (علیهالسلام) به این اوصاف شهره هستند به حدّی که سنبل، الگو و اسوة حلم و عفو و بخشش و کرم میباشند و به ایشان کریم اهل بیت گفته میشود از این رو در این باره چند داستان نقل میکنیم.
داستان مرد شامی
روزی حضرت سوار بر مرکب خویش راهی منزل بودند، در راه مردی شامی حضرت را ملاقات کرد همین که حضرت را دید شروع کرد به لعن و ناسزا، هر چه از دهانش درآمد گفت، گفت و گفت تا که خسته شد وقتی ناسزا گفتنش تمام شد حضرت با چهره ای خندان به او گفت: سلام علیکم، به گمانم در این شهر غریب باشی، اگر جا نداری به تو جا و منزل میدهیم، نیاز به پول داری به تو میدهیم، گرسنه باشی از تو پذیرایی خواهیم نمود و اگر نیاز دیگری داری کمکت میکنیم، وقتی آن مرد این سخنان را شنید آرام شد حضرت با خوشرویی با او به صحبت ادامه داد و او را به منزل خویش برد.
او را چند روزی میهمان خود نمود، او از مهمان نوازی و بزرگواری حضرت به اشتباه خویش که در اثر تبلیغات سوء معاویه دچار آن شده بود پی برد و فهمید که درباره حضرت و پدرش علی علیهاالسلام اشتباه فکر میکرده، نظرش کاملاً عوض شد، هنگامی که میخواست به شهر خود برگردد حضرت خرج سفرش را همراه با هدیه هایی که به عنوان سوغات بِبرد به او داد، آن مرد دستان مبارک حضرت را به گرمی فشرد، چشم هایش خیس اشک شد و چون از کاری که کرده بود خجالت میکشید به چشمان امام نگاه نمیکرد، درحالیکه سرش به زیر بود امام را در آغوش گرفت، با صدای بلند گریه کرد و در میان گریه هایش به حضرت گفت: ای فرزند رسول خدا قبل از این دیدار، شما و پدرت را بدترین و منفورترین مردم دنیا میپنداشتم ولی اکنون شما و پدرت نزد من عزیزترین و محبوب ترین مردم دنیا میباشید، آری امام با حلم و بردباری، عفو و گذشت، بخشش و مهربانی توانست یک دشمن را تبدیل به یک دوست نماید و نادانی را این چنین هدایت کند.
فقیری زیرک
یکی از راه های درخواست از بزرگان زیرکی در سخن است حتی در خواهش از خداوند نیز آدمی باید فن آن را بکار بگیرد، در ادعیه آمده است وادعوا الله بفنون الدعوات و در قرآن نیز چگونگی درخواست برادران یوسف قابل ملاحظه است زیرا خطاب کردند یا ایها العزیز… در این داستان نیز مرد فقیر در سخنش زیرکی به خرج داد بر امام حسن علیهالسلام وارد شد سلام کرد و در گوشه ای نشست، امام از او پذیرایی کرد برایش انگور آورد مرد فقیر خوشه ای انگور برداشت و به امام گفت: ای فرزند امیرمؤمنان تو را به آن خدائی که این نعمت را به تو داده قسمت میدهم که به فریاد من برسی و مرا از دست دشمن رهایی بخشی چرا که دشمن من بسیار ستمکار است و به پیر و جوان، خرد و کلان رحم نمیکند امام فرمود: دشمنت را معرفی کن تا شرّش را از سر تو کم کنم مرد فقیر گفت: دشمن من فقر و نداری است . حضرت خدمت کارش را صدا زد و به او فرمود: هر چه موجودی داریم بیاور، خدمتکار رفت و پنج هزار درهم پول آورد و جلوی مرد فقیر گذاشت، آن مرد تشکر کرد و قبل از اینکه خداحافظی کند امام او را قسم داد که هر گاه این دشمن به تو رو آورد حتماَ برای دادخواهی نزد ما بیا، مرد فقیر لبخند زنان به حضرت گفت: دیگر دشمنی در کار نیست، با این لطفی که شما نمودید من دیگر فقیر و بی چیز نیستم.
شخص دیگری نیز خدمت حضرت آمد و درخواست خود را با شعر بیان کرد:
لم یبق لی شیء یباع بدرهم یکفیک منظرحالتی عن مخبری
الاّ بقایـا ماء وجهٍ صنته الاّ یـباع و قد وجدتک مشتری
«برای من چیزی که به یک درهم بفروشم باقی نمانده وچهرة من برای خبر دادن از حالم کافیست تنها چیزی که باقی مانده ته ماندة آبروئی است که بنای فروش نداشتم ولی شما را مشتری آن یافتم»،
حضرت کل موجودی خود را که دوازده هزار درهم بود به او داد و گفت: این مساوی با آنچه قصد فروشش را داشتی نیست ولی موجودی فعلاَ همین بود و در جواب شعرش فرمود:
عـاجـلتنا فـاتاک وابـل بـرّنـا طلاَ ولـو امـهلتنا لـم تـمـطر
فخذ القلیل وکن کانک لم تبع مـا صـنته و کـاننا لـم نشتر
«سرزده آمدی و وقتی رسیدی که باران شدید احسان و نیکی ما از شدت افتاده و اگر مهلت داده بودی اینگونه نازل نمیشد، این مقدار را گر چه کم است دریافت کن و فرض کن آبروئی را که تا بحال حفظ کرده ای نفروخته ای و فرض کن ما نیز چیزی نخریده ایم».
مهربانی به حیوانات
امام که رحمة للعالمین است مهربانیش اختصاص به آدمیان ندارد، روزی حضرت در سایه نخلی سفره اش را پهن کرد بسم الله گفت، لقمه ای گرفت و خواست تناول نماید، ناگاه چشمان مبارکش به سگی افتاد که در چند قدمی چشمانش به دست مبارک حضرت دوخته شده، حضرت لقمه را کمی دورتر از سفره به طرف سگ برزمین نهاد، سگ دمی تکان داده جلو آمد و لقمه را قاپید، حضرت خودشان لقمهای خوردند و دیدند سگ باز در انتظار لقمه ای دیگر است لقمة سوم را به سگ داد و به همین ترتیب لقمه ای تناول مینمود و لقمه ای به سگ میداد، ناگاه سر و کلة مردی پیدا شد، سگ از ترس کمی عقب تر رفت، آن مرد که نامش نجیح بود به حضرت سلام کرد و گفت: یا ابن رسول الله اجازه دهید سگ را دور کنم تا مزاحم غذا خوردن شما نباشد امام جواب سلامش را داد و فرمود: با او کاری نداشته باش من از خدا شرم دارم که صاحب جانی گر چه حیوان باشد به من نگاه کند و من در حال غذا خوردن باشم و به او چیزی ندهم، باز حضرت برای سگ لقمه ای گذاشت، سگ جلو آمد و لقمه را برداشت و به همین شکل تا غذا تمام شد یعنی امام نه تنها ترحم نمود بلکه خود را یک مخلوق الهی و آن سگ را نیز یک مخلوق الهی که همانند خود نیاز به غذا دارد کاملاً خورانید .
در گذشتن از نوکر خانه
روزی یکی از غلامان حضرت خطایی بزرگ که سزاوار کیفر بود مرتکب شد، حضرت خواست او را تأدیب کند، آن نوکر گفت: والکاظمین الغیظ حضرت فرمود : خشمم را فرو بردم ادامه داد والعافین عن الناس فرمود: ترا عفو کردم و از سر تقصیرت در گذشتم، بقیه آیه را تلاوت نمود والله یحب المحسنین حضرت فرمود: ترا آزاد کردم و مقرر میکنم که دو برابر حقوق دریافت نمایی.
سه جوانمرد
فقیری وارد مسجد شد، سر و وضع عثمان نشان میداد که فرد ثروتمندی است به طرف او رفت و تقاضا ی کمک نمود عثمان دست کرد و پنج درهم در آورد و به او داد، مرد فقیر نگاهی کرد، آهی کشید و گفت این مقدار دردم را دوا نمیکند لااقل لطف کن کسی را به من معرفی کن تا نیازم را برآورد، آقا امام حسن(علیهالسلام) و آقا امام حسین(علیهالسلام) و جناب عبدالله بن جعفر در مسجد تشریف داشتند آنها را به فقیر نشان داد و گفت نزد آنان برو، پیرمرد نزد آنان رفت سلام کرد و با خوشرویی جواب شنید سپس احتیاج خود را مطرح نمود امام حسن(علیهالسلام) 50 درهم به وی داد، امام حسین(علیهالسلام) به احترام برادر یک درهم کمتر یعنی 49 درهم عطا نمود و عبدالله 48 درهم به او بخشید، پیرمرد این سه بزرگوار را دعا نمود، هنگام خروج از مسجد عثمان از او پرسید چیزی دادند؟ مرد فقیر لبخندی زد و گفت کمک زیادی به من کردند عثمان سری تکان داد و گفت آری هیچ کس مانند این جوان مردان اهل خیر و برکت و معرفت نمیباشد.
مروان حکم در زمان حیات امام همیشه حضرت را اذیت و آزار میرساند هنگام رحلت حضرت، به تشییع آمد و میگریست، امام حسین(علیهالسلام) به او فرمود: تو که در زمان حیات برادرم هر چه از دستت بر میآمد میکردی چطور به تشییع آمده ای ؟ پاسخ داد: هر چه کردم با کسی کردم که بردباریش از کوه بیشتر بود.
امام حسن(علیهالسلام) درخدمت پدر
حضرت در جنگ صفین به گونه ای از خود شجاعت به خرج میداد که معاویه برای خلاصی از چنین دلاوری دست به طرفندی زد، طرفندی شبیه طرفند شمر لعین در کربلا یعنی همانگونه که شمر برای حضرت ابوالفضل(ع) امان نامه آورد و حضرت را تطمیع مینمود تابه این طریق حضرت را از سر راه خود بردارد، معاویه نیز پسر عمر را نزد فرزند علی(ع) میفرستد تا به اصطلاح امام حسن(علیهالسلام) را خام کند و لی همان گونه که شمر با دست تهی برگشت قاصد معاویه نیز دست خالی به نزد معاویه بازگشت.
آری فرزندان علی (علیهالسلام) نه تنها در شجاعت که در فراست و کیاست نیز فرزند علی(علیهالسلام) هستند ولی کوته نظران به خیال خام خود میخواستند آنها را خام کنند.
- در جنگ جمل حضرت به فرمان پدر به کوفه رفت، مردم را بسیج نمود و به بصره آورد.
- وقتی عثمان خفقان سیاسی بوجود آورده بود و ابوذر را که از زبان تندش در امان نبود تبعید کرد، دستور داد هیچ کس حق ندارد او را بدرقه کند ولی علی(علیهالسلام) او را بدرقه کرد و امام حسن(علیهالسلام) و امام حسین(علیهالسلام) نیز پدر را همراهی کردند و به این گونه عملاً بیزاری خود را از حکومت دیکتاتوری عثمان نشان دادند و در گفتار نیز نزد ابوذر اعلام انزجار کردند و او را به شکیبایی و پایداری توصیه نمودند و این چنین او را دلداری دادند.
- و حضرت در آن سالهای تنهایی پدر، مرتب سخنرانی داشتند و بعد از قتل عثمان در مقابل عدهای که پیراهن عثمان علم کردند و قتل عثمان را به علی(علیهالسلام) نسبت میدادند حضرت با سخنرانی های شیوا و استوار خویش دروغ آنانرا برملا میکرد و با استدلال حقیقت قضیه را آشکار مینمود.
- و وقتی در جنگ صفین کار را به دست حکم دادند و آنان بهناروا حکم کردند امام حسن(علیهالسلام) سخنرانی کرد و ثابت نمود که آن دو به کتاب خدا عمل نکردند و حکمشان نافذ نیست .